معنی دارای پیکر درشت

حل جدول

دارای پیکر درشت

درشت بدن. درشت هیکل. جافی


دارای هیکل درشت

گنده‌بک


بافتنی دارای بافت درشت

درشت باف

لغت نامه دهخدا

پیکر

پیکر. [پ َ / پ ِ ک َ] (اِ) مقابل بوم. مقابل زمینه. نقش پارچه. گل:
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم.
فردوسی.
بیاراست آنرا. [درفش کاویان] بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم.
فردوسی.
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی، ده کمر.
فردوسی.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.
فردوسی.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم.
فردوسی.
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.
فردوسی.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.
فردوسی.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.
اسدی.
|| رقم. پیکره (در حساب و اعداد). || لوا. علم. درفش.چتر:
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| بتخانه. بتکده:
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| (اِ) مجسمه. تندیس. تندیسه. بت:
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای.
فردوسی.
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست.
خاقانی.
مرصع پیکری در نیمه ٔ دوش
کلاه خسروی بر گوشه ٔ گوش.
نظامی.
دمیه؛ پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن. (منتهی الارب). || مجازاً، دختران زیباپیکر:
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.
نظامی.
|| لعبه. بازیچه. عروسک. بنات، پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب). || هیاءه. (دهار). هیکل. (منتهی الارب). || جسد. تن. مقابل روان و جان و روح. جسم. جرم. کالبد. بدن. جُثه. قالب. (برهان):
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.
فردوسی.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران.
فردوسی.
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکرز عاج.
فردوسی.
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ.
فردوسی.
پس آن پیکررستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.
فردوسی.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش.
فردوسی.
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش.
فردوسی.
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش.
فردوسی.
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ.
فردوسی.
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت.
فردوسی.
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
فردوسی.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی.
فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.
فردوسی.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
همه درّ خوشاب بُد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش.
فردوسی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری.
عنصری.
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.
اسدی.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّه ٔ خسروی.
اسدی.
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری.
اسدی.
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر تخت پیش برادر بُدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
ناصرخسرو.
کعبه ٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان.
ناصرخسرو.
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم.
ناصرخسرو.
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 508).
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
معزی.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من.
خاقانی.
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی.
خاقانی.
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است ماناداشته.
خاقانی.
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش.
خاقانی.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیده ٔ نظارگیان در نقاب شد.
خاقانی.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست.
خاقانی.
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه.
خاقانی.
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان.
خاقانی.
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ خضرای ناب.
خاقانی.
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیده ٔ نورانی بر پیکرت افشانم.
خاقانی.
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.
نظامی.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.
نظامی.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلوده ٔ خون شود پیکرت.
نظامی.
روان آب در سبزه ٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.
نظامی.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.
نظامی.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام.
سلمان.
|| صورت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه). مقابل مایه. هیولی. رجوع به مایه شود:
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.
سنائی.
|| شکل. نقش. رسم. تصویر. صورت. تمثال. به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته. نگار چهره: و بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بردست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ.
فردوسی.
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای.
فردوسی.
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.
فردوسی.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش.
فردوسی.
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگُل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.
فردوسی.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است.
فردوسی.
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست.
فردوسی.
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش.
فردوسی.
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.
فردوسی.
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.
فردوسی.
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش.
فردوسی.
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.
فردوسی.
درفشی برآورده پیکرپلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ.
فردوسی.
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایه ٔ آهو اندر سرش.
فردوسی.
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.
فردوسی.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.
فردوسی.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.
فرخی.
خسروا خوبتر ز پیکرتو
پیکری نیست در همه ارژنگ.
فرخی.
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.
فرخی.
دل هر شهی بسته ٔ مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست.
اسدی.
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری.
اسدی.
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمه ٔ جادویی.
اسدی.
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.
اسدی.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه.
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست.
اسدی.
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.
اسدی.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت.
اسدی.
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش.
اسدی.
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین.
اسدی.
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش.
اسدی.
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
اسدی.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
ناصرخسرو.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.
سنائی.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم. (کلیله و دمنه).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی.
خاقانی.
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.
نظامی.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست.
نظامی.
هر که نگارنده ٔ این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست.
نظامی.
چو افروختندش غرض برنخاست
درو [درآینه] پیکر خود ندیدند راست.
نظامی.
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست.
نظامی.
غُره؛ پیکر ماه. تمثال، پیکر نگاشته. (منتهی الارب). مصور؛ پیکر کرده. (دستور اللغه). کلمه ٔپیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون:
- آب پیکر، چون آب بصورت.
- آدمی پیکر، دارای کالبد و شکلی چون آدمی:
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی، بزور آهنین.
نظامی.
یکی شهر چون بیشه ٔ مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.
نظامی.
- آسمان پیکر، دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت:
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.
مسعودسعد.
- آفتاب پیکر، دارای صورتی چون آفتاب:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.
عطار.
- اژدهاپیکر، دارای جسمی چون اژدها:
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است.
فردوسی.
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.
نظامی.
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم.
نظامی.
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری.
نظامی.
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
- || دارای نقش و تصویر اژدها:
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.
نظامی.
- بت پیکر، دارای جسمی چون بت.
- بهی پیکر، دارای پیکری نیکو و به:
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری.
نظامی.
- پاکیزه پیکر، دارای جسمی پاکیزه و نظیف:
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری.
سعدی.
- پری پیکر،چون پری در شکل و قامت:
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.
نظامی.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری.
نظامی.
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
نظامی.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری.
نظامی.
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران.
نظامی.
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.
نظامی.
غلام پری پیکر با مروحه ٔ طاوسی بالای سر او ایستاده. (سعدی).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.
سعدی.
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.
سعدی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.
سعدی.
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی ؟
سعدی.
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
- پیروزه پیکر،دارای جسمی چون فیروزه:
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان.
خاقانی.
- پیل پیکر (در معنی تصویر)، دارای نقش پیل:
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش.
فردوسی.
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش.
فردوسی.
(در معنی جثه)، دارای جسمی چون پیل:
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.
فردوسی.
- تازه پیکر، دارای کالبدی جوان و نو:
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام.
نظامی.
- حورپیکر،پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر)،دارای نقش خورشید:
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش.
فردوسی.
- دوپیکر،دارای دو گونه صورت:
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه.
نظامی.
- || از صور فلکی. رجوع به دوپیکرشود.
- دیو پیکر، دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر، خورشیدپیکر.
- زرپیکر، دارای جسم و کالبدی از زر:
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.
فردوسی.
- سمن پیکر، دارای اندام و جسمی چون سمن:
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالابدند.
فردوسی.
- سیم پیکر، دارای جسمی چون سیم.
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش)، دارای نقش شیر:
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش.
فردوسی.
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشوادآرد بسر.
فردوسی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.
ناصرخسرو.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
نظامی.
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
(در معنی شکل و هیأت):
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزه ٔ شیرپیکر به دست.
نظامی.
- کوه پیکر، دارای جسمی چون کوه:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره ٔ کوه پیکر به زیر.
فردوسی.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
مسعودسعد.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
- کُه پیکر، دارای پیکر و جثه ای چون کوه:
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.
فردوسی.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری.
انوری.
- گاوپیکر، دارای هیأتی چون گاو:
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر به دست.
فردوسی.
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.
ناصرخسرو.
- گرزپیکر (فردوسی)، دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش)، دارای صورت و شکل گرگ:
برادرش را آنکه بُد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش.
فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.
فردوسی.
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.
فردوسی.
- گورپیکر (در معنی تصویر و نقش)، دارای نقش گور:
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.
فردوسی.
- مارپیکر، دارای شکلی چون مار:
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش.
نظامی.
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ ازستیغ کوه قارن.
منوچهری.
- ماه پیکر (در معنی صورت و نقش)، دارای نقش ماه:
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ.
فردوسی.
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش.
فردوسی.
(در معنی جسم)، چون جرم ماه از زیبایی،
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.
فردوسی.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.
مسعودسعد.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس.
نظامی.
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است.
سعدی.
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زردنیست.
سعدی.
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.
سعدی.
چودور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
سعدی.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی.
سعدی.
- مشتری پیکر، چون ستاره ٔ مشتری اززیبایی:
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
نظامی.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران.
نظامی.
- ملک پیکر، دارای شکلی چون ملک:
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی.
سعدی.
- مه پیکر، ماه پیکر:
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی وسیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- ناتوان پیکر، دارای کالبدی رنجور وضعیف:
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.
سعدی.
- نغزپیکر، دارای شکلی نیکو:
یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت.
نظامی.
- نهان پیکر، مخفی. که جسم وی بدیده در نیاید:
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش.
نظامی.
|| (اِخ) هر یک از صور فلکی، چنانکه دوپیکر. رجوع به دوپیکر شود:
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.


درشت

درشت. [دُ رُ] (ص) زبر. زمخت. خشن. مقابل نرم و لین. اخرش. (تاج المصادر بیهقی). اخشب. اِرْزَب ّ. (منتهی الارب). اقض. (تاج المصادر بیهقی). اقود. اکتل. (منتهی الارب). ثقنه. (دهار). جادس.جاسی ٔ. جحنش. جرعب. جشیب. جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب. (منتهی الارب). خشن. (دهار). دک. زَمِّر. سَجیل. سَخت. سختیت [س ِ / س َ]. سَرَنْدی ̍. سَلط. سَلیط. شَخْزَب. شُنابِث. شُنْبُث. صُماصِم. صماصمه. صمصام. صمصامه. صُمَصِم. عُرابِض. عَرْزَب. عِرْزَب ّ. عُرُند. عُضَمِّر. عُکْوه. عُلابِط. عُلَبِط. عَلَنُکَد. عُنابِل.عُنْتُل. عَنْکَد. عَنیف. غُلاظ. (منتهی الارب). غَلیظ. (دهار). فراص. فلتان. قِرْشَم ّ. قُناسِر. قُناصِر. کَلْدَم. کُنابِل. کُنْبُث. کُنْبُل. کُنْتِنی ّ. کُنِتی. مُسجَئِرّ. مِسعر. مَسفوح. مُسَلعَف. مُصَوْمِد. مَعزوزَه. مُغَلَّظ. مُغَلَّظَه. مُقْعَنْسِس. هزر. (منتهی الارب): به آهن گران وی را ببستندو صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
تن نازکش در پلاس درشت
چو سوهان همی سود اندام و پشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
تبهای گرم گیرد و زبان درشت باشد و سرخ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جامه ٔ درشت باید پوشید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به خرقه ٔ درشت مالیدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است سراپای سم است.
خاقانی.
بجز شیرین که در خاک درشت است
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن.
مولوی.
أخشن، خشن، درشت. غیراملس از هر چیزی. (منتهی الارب). أخشن، درشت تر. اِخشیشان، خوی کردن به درشت پوشیدن. (دهار). خَطل، درشت و سخت از جامه و بدن. (منتهی الارب).
- درشت پوست، با پوستی خشن و سخت: جَحْمَرِش، مار درشت پوست. مُستعلِج الخَلق، مرد درشت پوست. (منتهی الارب). || خشن. کلفت. زمخت. غیرطبیعی: آواز او [خداوند علت جذام] درشت و گرفته میشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || بلند. جهوری و سخت، چنانکه بانگ و آواز:
هم آنکس که آواز دارد درشت
پر آژنگ رخسار و بسته دو مشت.
فردوسی.
بتندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت.
نظامی.
مزن بانگ بر شیرمردان درشت
چو با کودکان برنیایی به مشت.
سعدی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی.
شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت.
سعدی.
هَدّ؛ آواز سخت و درشت که از افتادن دیوار و جز آن آید. (منتهی الارب). || ناهموار.ناصاف. سخت. پست و بلند. مضرس. مقابل هموار. حَزَن.ناپدرام. مقابل پدرام و سهل. صعب:
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درست
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
بدیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 481). از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است و همه تنگه ها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). استقضاض، درشت یافتن خوابگاه را. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). جَبَذ، جَبوب، جَدَد، جدش، جلْحِظاء، جِلْخِطاء، جِلْخِظ، جلذاء، جلس، حزن، حزنه، شَظِفه، غلیظ، غلیظه، قردد، قرز؛ زمین درشت. (منتهی الارب). نَعل، زمین درشت. (دهار). جَرَج، رفتن مرد در زمین درشت یا در میانه ٔراه. جَرَل، شَئِس، هکوک، جای درشت و سخت. جؤده؛ زمین درشت که به سیاهی زند. شَأز، شَئِز، جای درشت سنگریزه ناک. شَتا، شرس، جای درشت. شُرّاس، شَرساء، صلفاء؛ زمین درشت و سخت. صَلداء؛ زمین درشت نیک سخت. فدفد؛ جای سخت و درشت و بلند. (از منتهی الارب). وعره، وعر؛ زمین سخت و درشت. (دهار). سنگناک.
- راه درشت، راه صعب العبور. راه دشوار:
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راه درشت.
فردوسی.
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
فردوسی.
چون لیث خبر محمدبن زهیر بشنید بر راهی تنگ [و] درشت میان کوهها بازگشت. (تاریخ سیستان). || نکوبیده. ناکوفته. زبر. مقابل نرم. مقابل ریز. درست. درسته: یک روز شیخ ما با جمع صوفیان به در آسیائی رسید سر اسب کشیدو ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید که این آسیا چه می گوید؟ میگوید که تصوف این است که من در آنم درشت می ستانم و نرم بازمی دهم. (اسرارالتوحید). || گران. غیرمتجانس. نخاله:
مردم هموار پیش از ما ز عالم رفته اند
این درشتانند چون خاکی که در پرویزن است.
طاهر وحید (از آنندراج).
|| نابرابر و مضرس و دندانه دار، مانند آنکه در دَم شمشیر دیده می شود. || موی دار. زبر. ناتراشیده. (ناظم الاطباء). || سخت و با سختی برنده و تیز و ستبر و با صلابت:
بگاه جنبش خشم و بگاه طیبت نفس
درشت تر ز مغیلان و نرم تر ز خزی.
منوچهری.
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت.
اسدی.
بد از تیر و پیکانهای درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت.
اسدی.
وآن خار درشت خوار بی معنی
مشک ختنی همی کنَدْش آهو.
ناصرخسرو.
ای برادر سخن نادان خاریست درشت
دور باش از سخن بیهده آسیب آسیب.
ناصرخسرو.
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اگر [آنچه در گلو بمانده است] چیزی درشت باشد چون خار ماهی... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- خدنگ درشت، تیر بزرگ با پیکانی تیز:
زدش بر بر و دل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون ز پشت.
اسدی.
ز بس زخم خشت و خدنگ درشت
شده پیل ماننده ٔ خارپشت.
اسدی.
|| صلب. سفت. سخت. غیرنرم:
تا همی پیدا شود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
فرخی.
روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی). || مقابل باریک. پهن. گشاده.
- چشم درشت، چشم گشاده و خوش ریخت. مقابل چشم ریز: با چشمهای درشت و موهای تابدار... (سایه روشن صادق هدایت ص 16). پاپوشهایش به همان رنگ چشمهایش درشت... بود. (سایه روشن ص 13).
- خط درشت، خط جلی. مقابل خط ریز خط خفی.
- درشت بُر (توتون)، بریده شده به رشته های پهن تر (برگ توتون). که ضخیم بریده باشند.
- درشت تراش، درشت تراشیده. با تراش پهن و قطور: جَبِل، تیر درشت تراش. (منتهی الارب).
- درشت خانه، با سوراخهای فراخ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت صورت، با صورتی بزرگ. که روی بزرگ دارد: مردمانی اند [مردم گرگان] درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و مهمان دار. (حدود العالم). و این مردمانید [خرخیزیان] که طبع ددگان دارند و درشت صورت اند و کم موی وبیدادکار و کم زحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
- قلم درشت، قلم جلی.که خط نسبهً پهن تر بدان توان نوشت. مقابل قلم ریز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هنگفت.کثیف. غلیظ. (ناظم الاطباء). || ضخیم. حجیم. بزرگ. (آنندراج) (انجمن آرا). تناور. فربه. قوی هیکل. (آنندراج از بهار عجم). گنده. مقابل ریز و ریزه و خرد. قطور. جسیم. سنگین. وزین. گران. کلان به تن یابه سال:
که آویخته ست اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
ناصرخسرو.
مردی درشت مردانه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت
همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار.
سوزنی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
ور بلندی درشت می خواهی
میلی از چل مناره در بر گیر.
سعدی.
از وی نواده خرد و درشتند روسفید
چون کاغذ نوشته ز پشتند روسفید.
شفیع اثر (از آنندراج).
یکی را تن از ضرب گرز درشت
بزیر سپر ماند چون لاک پشت.
سعید اشرف (از آنندراج).
اَعَم ّ، جبل، جخدب، غلیذ، قنور، کسکاس، کَنَیْدَر، کُنَیْدِر، لأم، هیزم، هیکل، درشت و سطبر از هر چیزی. جبز، جؤشوش، دخشن، صَئِک، ضیاط؛ مرد درشت. (منتهی الارب). عتل، عِلج، عنیف، مرد درشت. (دهار). جراشه؛ درشتی که بیفتد از چیزی که آنرا بکوبند. جبهل، مرد درشت غلیظ. جربه؛ درشت و قوی از خران و مردان. جرعبیل، غلیظ درشت. جلعد، متین، هکلس، درشت استوار. خَش ّ؛ چیزی درشت و سیاه. دخل، درشت اندام مجتمعخلقت. دخنس، درشت از مردم و شتر. دلمز، عَشْرَم، عُضابِر، عُضْبَر، نَبْتَل، سخت درشت. رَعون، عَنْکَل، سخت و درشت از هر چیزی. سَلْخَب، مرد کنکلاج درشت. شُخازِب، شَخْزَب، عُتروف، عِتریف، عَجْرَد؛ درشت و سخت. صُباصِب، صبصاب، صَتم، عَصْلَد، عُصلود، قُعانِب، قَعْنَب، کُنادِث، کُنْدُث، درشت سخت. عَثِل، درشت و پرگوشت. عِسْوَدّ؛ درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. عِضل، مرد سخت درشت. قُشاعِر؛ درشت سالخورده. قَفَنْدَر؛ درشت سخت سر. کَنْثَب، کُناثِب، هقبقب، درشت استوار و توانا. مَکْلَندی ̍؛ درشت از شتر و جز آن. هزبر؛درشت آکنده ٔ سطبر. (از منتهی الارب).
- درشت استخوان، با استخوان بندی قوی. استوار قوائم: فرس ضَلیع؛ اسب تمام خلقت... درشت استخوان. (منتهی الارب).
- درشت انگشت، که انگشت او خشن و ناهموار شده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شَثَل الاصابع. شَثَن، الاصابع. (منتهی الارب).
- درشت بازو، با بازوی قوی: امراءه عُضاد؛ زن درشت بازو. (منتهی الارب).
- درشت باف (در جامه)، مقابل ریزباف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت بدن، که بدنی تنومند دارد. درشت اندام: مَسموره؛ دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب).
- درشت بینی، که بینی کلان دارد: أعب ّ؛ مرد نیازمند و درشت بینی. (منتهی الارب).
- درشت پشت، برفته پشت. أملس. (منتهی الارب): عَقِد؛ شتر درشت پشت. (منتهی الارب).
- درشت پی، که پی فراخ دارد. با قدم پهن. بزرگ پای: کِلَّز؛مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). کَلْنَز؛ درشت پی کوتاه غیر ممتد. (منتهی الارب).
- درشت خلقت، بزرگ اندام. عَشَزَّن. عَشَوْزَن: جبله؛ زن درشت خلقت. جرفاس، مرد باقوت درشت خلقت. ضِفِن ّ. کوتاه بالای گول کلان جثه ٔ درشت خلقت. عَجْرُمه؛ مرد درشت خلقت. عِفِتّان، درشت خلقت زورمند. عَلْکَم، درشت خلقت از شتر و جز آن. (منتهی الارب).
- درشت دست، که دستی درشت و قوی دارد: رجل شَتن الکف ّ؛ مرد درشت دست. (منتهی الارب).
- درشت گوشت، پر گوشت: عَفْضَج، مرد درشت گوشت. (منتهی الارب).
|| با صلابت وبا شکوه و تند:
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است.
خاقانی.
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت.
مولوی.
|| شدید. سخت. ناسازگار. با خشونت و تیزی:
همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران به دشمن نمودند پشت.
فردوسی.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
- آتش درشت، آتش تند و تیز و خشن:
گر آتش درشت عذابست بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد.
خاقانی.
- باد درشت، باد تند و شدید. سخت و آزاردهنده و با خشونت:
ترا گردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادی درشت.
فردوسی.
- طعام درشت، غذای نامطبوع و ناگوار: عمروبن جاحظ گوید به کتب خویش که عمر را به عدل و داد نباید ستودن والاّ پیش از او ملکان بودند که دست از بیت المال بازداشتند ولیکن عجب از وی اینست که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شما دانید که من [قتیبه] اینجا آمدم لباس شما گلیمینه بود و طعام شما درشت بود و من شما را توانگر کردم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). یک ذره از حال و قاعده ٔ خویش بنگردید نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه هیچ از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد. (مجمل التواریخ والقصص). جَشِب، طعام درشت. (منتهی الارب).
|| گزاف. دور از اعتدال: و باز گفتند علامت دیگری داری ؟ گفت مرده زنده می گردانم، گفتند این درشت دعویست. (قصص الانبیاء ص 208). || تند و تیز. (آنندراج) (انجمن آرا). مقابل ملایم و آمیخته به مهربانی و نغزی. تند و تکان دهنده. آمیخته به خشونت. تهدیدآمیز. گستاخانه. تیز و تند. (ناظم الاطباء). سخت. خشن. مقابل نرم. آزار دهنده و رنجاننده:
بگفتش سخنها از این سان درشت
بتندی از آنجای بنمود پشت.
فردوسی.
که او شهریار جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت.
فردوسی.
چو یابید گو را نبایدش کشت
نه با او سخن نیز گفتن درشت.
فردوسی.
که خود پیش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت.
فردوسی.
یکی نامه باید نوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت.
فردوسی.
سخنها شنیدیم چندی درشت
به پیروزگر باز هشتیم پشت.
فردوسی.
نبایدْش گفتن کسی را درشت
همه تاج شاهانش آید به مشت.
فردوسی.
هم او شاه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت.
فردوسی.
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانْت بنمود پشت.
فردوسی.
سخنها درشت آر زَاندازه بیش
بخوانش بفرمان کمر بسته پیش.
اسدی.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هرچه وی را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 609). پادشاهان محتشم و بزرگ ِ باجد را چنین سخن باز باید گفت درست درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). ای پدر چنان سخن درشت دی در روی من بگفتی چه جای چنین حدیث بود؟ یحیی گفت... سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). جواب دادم [حسین مصعب] در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی
مسوزدست جز آن را که مر ترا بَرْهود.
ناصرخسرو.
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب می کند به مشت مگوی.
اوحدی.
ایشان همچنان درشت با مولانا فرموده اند و در ایشان اثر نموده. (مزارات کرمان ص 2). اِدلاف، اًغلاظ، تغلیظ؛ درشت گفتن. (از دهار) (از منتهی الارب).
- پاسخ درشت، پاسخ تند. پاسخ عتاب آمیز:
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نمایدنخست.
ابوشکور.
- پاسخ درشت آوردن، پاسخ تند دادن:
بدو گفت خسرو که آن کوژ پشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
بدو گفت کاین پهلو کوژ پشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
- پیام درشت، پیغام درشت، پیام تهدیدآمیز. خطاب عتاب آمیز. پرعتاب:
پیام درشت آوریدم به شاه
فرستنده پر خشم و من بی گناه.
فردوسی.
چو بشنید گو آن پیام درشت
روان را ز مهر برادر بشست.
فردوسی.
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت.
فردوسی.
بگفت آنچه بوداز پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت.
اسدی.
بر پهلوان با پیامی درشت
بیامد شتابنده نامه به مشت.
اسدی.
دگرداد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت.
اسدی.
بوسعید مشرف پیغامهای درشت می آورد سوی ایشان از امیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). یکی آنکه دارابن دارا پیغامهای درشت بدو فرستاده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).
- پیغام (پیام) نرم و درشت، پیغام ملایم و شدید. پیغام ملاطفت آمیز و خشونت آمیز: بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). و بر آخر [منصور] عیسی عم خود را بفرستاد [نزد ابومسلم] و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد. (مجمل التواریخ والقصص).
- جواب درشت، جواب سخت. جواب تند: رسول شاه ملک را بازگردانید با جوابهای سخت درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). قاید جوابی چند درشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم، چون جواب درشت و شمشیر یافت نومید شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 657). نامه ای درشت نبشت به خرزاسف و او جوابی درشت بازفرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). زر و جامه و پیغام و نامه بازفرستاد و جوابهای درشت داد. (سندبادنامه ص 187).
- سخن درشت، سخن سخت و تند. سخن زشت: [قتیبه] برخاست و خطبه کرد وخدای را ثنا کرد و ایشان را دیگر باره نکوهید و جفاکرد و سخنهای درشت گفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شیر گفت سخن درشت و با قوت راندی. (کلیله و دمنه). چون مأمون را چشم بر وی افتاد سخنهای درشت گفت که تو که باشی که این دلیری کنی. (تاریخ بیهق).
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی.
سعدی.
- || دشنام. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- سوگند (سوگندهای) درشت، أیمان مغلظه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بسی خورد سوگندهای درشت
که هر کو نماید به بدخواه پشت.
اسدی.
اِقتاب، سوگند غلیظ و درشت خوردن. (از منتهی الارب).
- گفتار درشت، سخن خشن و تند:
چو بشنید گفتارهای درشت
سر پردلان زود بنمود پشت.
فردوسی.
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ٔ شاه بنمود پشت.
فردوسی.
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت.
فردوسی.
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت.
فردوسی.
|| سخت. تند. تیز. ناهنجار. ناخوار. ناپسند. بد. غیرمناسب. ناملایم. (ناظم الاطباء)، آن مرد داهی را درشت بر چهارپایی نشاندند و بردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
- بلای درشت، بلای سخت:
جوی باز دارد بلای درشت
عصایی شنیدی که عوجی بکشت.
سعدی.
- خوی درشت، رفتاری درشت، تند؛ خشن، ناپسند:
چو شاه است زودش نبایست کشت
که هست این ز کردار و خوی درشت.
فردوسی.
- درشت آمدن چیزی بر کسی، ناگوار آمدن بر او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت کار، که درکار سخت باشد. عُتُل ّ. (دهار) (زمخشری).
- رزم درشت، رزم سخت و شدید:
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت.
فردوسی.
بر این گونه کردند رزمی درشت
از ایرانیان چند خوردند و کشت.
اسدی.
- روز درشت، روز سخت و سهمگین:
چنین گفت کای پاک فرزند و پشت
مبینادتان دیده روز درشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- روزگار درشت، روزگار سخت. روزگار صعب:
بگفت این و زی دادگر کرد پشت
دلش تیره از روزگار درشت.
فردوسی.
دگر گفت کآن مرد کو چون تو کشت
ببیند کنون روزگار درشت.
فردوسی.
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت.
فردوسی.
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت.
فردوسی.
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگاردرشت.
فردوسی.
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.
فردوسی.
مرا روزگار درشتست پیش
چرا داد باید بدو جان خویش.
فردوسی.
شدش چین ز چهره شدش خم ز پشت
بر او نرم شد روزگار درشت.
شمسی (یوسف وزلیخا).
همی گفت ایا روزگار درشت
مرا باد تو شمع امید کشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زخم درشت، ضربت مهلک و کشنده. ضربت سخت:
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را به زخم درشت.
فردوسی.
نه گور است کافتدبه زخم درشت
نه شیری که شاید به شمشیر کشت.
اسدی.
مرا کِفت ِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان پیش روزم به زخم درشت.
اسدی.
به دیگر شد و زدْش زخمی درشت
چنان کش ز سینه برون برد پشت.
اسدی.
پس از نوک نیزه به زخمی درشت
زدش بر دو تن هر سه تن رابکشت.
اسدی.
به گرزش چنان کوفت زخم درشت
کش اندر شکم ریخت مهره ز پشت.
اسدی.
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت.
نظامی.
- سرای درشت، دنیای ناهموار و ناسازگار:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
- کار درشت، کار شاق. کار بزرگ و مهم:
سخنها دراز است و کاری درشت
به یزدان کنون بازهشتیم پشت.
فردوسی.
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت.
سعدی.
|| سختی و ناسازگاری. ناملائم:
چنین است گردنده ٔ کوژ پشت
چو نرمی نمودی بیابی درشت.
فردوسی.
- نرم و درشت، فراز و نشیب (زندگی). سهولت و سختی. خوشی و ناخوشی. ملایمت و دشواری:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنموده نرم و درشت.
فردوسی.
پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105).
مر او را که برد و که خورد و که کشت
به وی بر چه آمد ز نرم و درشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| زفت. فظ. خشن در اخلاق. تند. خشمگین: مرددرشت، با خشونت. سختگیر. سخت. متعصب. باقساوت:
گر او [اسکندر] ناجوانمرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت.
فردوسی.
همی بود هموار با من درشت
برآشفت و یک باره بنمود پشت.
فردوسی.
فراوان ز گردان لشکر بکشت
از آن کار شد رام برزین درشت.
فردوسی.
اما با مردمان بدساختگی کردی و درشت و ناخوش [بودی] و صفرائی عظیم داشت. (تاریخ بیهقی).
خردْتان تباه است و دلها درشت
مرا بی گناهی بخواهید کشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی رحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام.
ناصرخسرو.
این هرمزبن نرسی پادشاهی درشت و بدخوی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). مردی درشت بوده است و هیچ در قصه ٔ مردم ننگرید هرگز. (مجمل التواریخ والقصص).مردی درشت و بی رحمت بود. (مجمل التواریخ والقصص).
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ بر زد چنانکه او را کشت.
نظامی.
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت.
سعدی.
امردی تند خوی بود و درشت
سخن از تازیانه گفتی و مشت.
سعدی.
- درشت طبع، تندخوی. عُتُل ّ. (دهار).
|| با خشونت. با سختی:
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت.
فردوسی.
|| ناسپاس. نافرمان. عاصی. سرکش:
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با پاک یزدان درشت.
فردوسی.
درشت بود [پادشه هند] و چنان نرم شد که روز دگر
به صد شفیع همی خواست از ملک زنهار.
فرخی.
|| متعصب: أحمس، مرد درشت در دین و دلیر در حرب. (منتهی الارب). || اندوهگن. دلگران. ناخوش. ناپدرام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
که آمد سواری و بهرام نیست
دل من درشت است و پدرام نیست.
فردوسی.
|| بی ادب. وحشی. (ناظم الاطباء).

درشت. [دَ رَ] (اِخ) ترشت. طرشت. دهی در طرف مغرب شهر تهران. (ناظم الاطباء). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). امروز جزء محلات تهران است و از وضع قدیم آن جز نامی باقی نیست. رجوع به طرشت شود.


فیل پیکر

فیل پیکر. [پ َ / پ ِ ک َ] (ص مرکب) پیل پیکر. (فرهنگ فارسی معین). بزرگ. عظیم. قوی هیکل. || دارای تصویر فیل: فیل پیکر درفش. رجوع به پیل پیکر شود.


فیروزه پیکر

فیروزه پیکر. [زَ / زِ پ َ / پ ِ ک َ] (ص مرکب) پیروزه پیکر. (فرهنگ فارسی معین). دارای پیکری از پیروزه، یا دارای پیکری به رنگ پیروزه.
- گنبد فیروزه پیکر، آسمان. فلک. پیروزه ایوان:
که کرد این گنبد فیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در؟
ناصرخسرو.


همایون پیکر

همایون پیکر. [هَُ یوم ْ پ َ / پ ِ ک َ] (ص مرکب) دارای پیکر زیبا و باشکوه. خوش اندام:
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای دربند.
نظامی.

گویش مازندرانی

درشت

خشن، سفت، زبر ناهموار، درشت، کلفت

تعبیر خواب

پیکر

اگر کسی بیند پیکر آدمی با پیکر حیوانی بدل همی کرد، دلیل که آن کس بد مذهب و دروغگو بود یا در صفات خدای تعالی چیزی گوید. اگر بیند که پیکر کسی به گونه دیگر که نه از جنس او بود بگشت، دلیل که بیننده را کار صعب پدید آیدد و در آن متحیر بماند و صورت درخواب دیدن، مردی است که بر خدای دروغ گوید. - جابر مغربی

اگر پیکر خویش را به صورتی زشت بدل کرده بیند، حال او متغیر گردد. اگر بیند که به حال و صورت خود گردید، دلیل که به حال خود و به سوی خدا بازآید. اگر پیکر خویش را با شکوه بیند، دلیل که همه روی از او بگردانند و بر وی جفا کنند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

پیکر به خواب زن است. اگر بیند او پیکری است، دلیل که زن خواهد. اگر بیند پیکر از کسی به بها بخرید، دلیل که کنیزک بخرد. اگر بیند پیکری داشت و از وی ضایع شد یا از دست او بیفتاد و بشکست، دلیل که زن را طلاق دهد یا زنش از دنیا رحلت کند. اگر چهره پیکر خود را به صورت دیگر بیند، دلیل که احوالش بگردد بر آن هیات که دیده. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

پیل پیکر

دارای پیکر بزرگ مانند پیل، بزرگ‌جثه، تنومند،


پیکر

کالبد، تن،
هیکل،
مجسمه، تندیس،
(ریاضی) رقم، شیفر: عدد ۵۹۴ دارای سه پیکرِ ۴، ۹، و ۵ می‌باشد،
[قدیمی] تصویری که نقاش بکشد،

معادل ابجد

دارای پیکر درشت

1352

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری